ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

عاشقانه

مادرکه میشوی مادر که می شوی تمام زندگیت می شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت.. مادر که می شوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات.. مادر که می شوی بیشتر فکر می کنی به مادرت.. مادربزرگت.. مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی ها کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند... مادر که می شوی غم و اندوه و شادی ات هم رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت.. مادر که می شوی کوه های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود... مادر که می شوی صبور میشوی و باحوصله انگار نه انگار که تا همین دیروز بی حوصله ترین آدم روی زمین بودی.. ...
24 اسفند 1392

اندر احوالات ما

سلام عزیزان سلام دوستان گلم خوبید وای بالاخره اومدم ودست به نوشتن شدم نمیدونید چقدر این مدت کم حوصله بودم برا نوشتن همش میومدم ونظرات میخوندم وبعضی اوقات حتی حال تایید کردنشونم نداشتمبه وبلاگاتون سر میزدم اما خاموش ممنونم از این همه محبت ممنونم از کامنتای زیباتون ومرسی که بیادمون بودید عزیزان اینقدر این مدت بی حال وحوصله بودم که واقعا باید به فکرم استراحت میدادم بعد از تولد دوسالگی که برا فامیل بود آماده تولد دوستانه بودم اما گردن درد امانم نداد ودنبال دکتر خوب تو مشهد بودم و..... وبعدشم که سرما خوردگی که 92/11/16 گرفتارش شدم ودو دستی بغلم کرده وهنوز که هنوزه ول کن نیست سرفه های جون در آر  وای دیگه خسته شد...
24 اسفند 1392

بابای جی جی خانم(دو سال و38 روزگی)

سلام جگر گوشه مامان عزیزم دلم گرفته خیلی گرفته صورتم خیسه اشکه احساس میکنم دارم تنها میشم داره وابستگیت بهم کم میشه دارم دلم فقط فقط بغض داره خود بخود اشکام میریزه وقتی نگات میکنم وقتی میای بغلم دوست دارم محکم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم فقط توی بغلم باشی تا آروم بشم این متن بالا رو چند هفته پیش برات نوشتم ودیگه نتونستم ادامش بدم .... و امروز اومدم تا کاملش کنم عزیز مامان یه مدت همش دغدغه ذهنم شده بود از شیر گرفتنت وهمش دلم یه نگرانی داشت وقتی بفکرش می افتادم چشمام خیس اشک میشد ونمیتونستم باهاش کنار بیام دلم میگرفت وهمش میگفتم بچم گناه داره اما درواقع دل خودم تنگ میشد ونمیخواستم این حس ازم گرفته بشه حسی که موقع ش...
10 اسفند 1392

سردرگمم باید برم استراحت

میدونی... یک وقتایی باید روی یک تیکه کاغذ بنویسی « تعطیل است » و بچسبونی پشت شیشه ی افکارت! باید به خودت استراحت بدی دراز بکشی... دست هات رو زیر سرت بگذاری... به آسمون خیره شوی... و بی خیال سوت بزنی... و تو دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند!!   وحالا مامانی بهمین کار نیاز داره ...
20 بهمن 1392

وبلاگ پرنسسمون 1ساله شد هوراااااااااااااااا

  سلام عزیزکم دخترنازنینم وای باورم نمیشه 1سال دیگه گذاشت وما کنار همدیگه کلی خاطرت زیبا وقشنگ ساختیم ومن تو این وبلاگ برات ثبت کردم تا بشه یه هدیه کوچیک که در آینده تقدیمت کنم  خاطراتی که با ثبتش موندگار میشن و با مرورش لبخندی از رضایت به لبمون میاره تو این مدت دوستای زیادی پیدا کردم خاله های عزیزی که دوست دارن وهمیشه در کنارمون بودن  با شادیمون شاد شدن وموقع دلگیرمون باعث آرامش وبا گذاشتن کامنتها زیبا وبا احساسشون بهم نشون دادن که چقدر بزرگوارن چقدر با محبتن وچقدر مهربون چقدر دوسمون دارن و..... دوستون دارم تمام شما عزیزانی که تو این 1سال کنارمون بودید وبهمون لطف داشتید   دخترعزیزم ای...
2 اسفند 1392

عاشقانه

دخترم به یاد داشته باش   مردم اغلب بی انصاف‌ بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش. اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش. اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش. اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش. آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش. اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ولی شادمان باش. نیکی های درونت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش. بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد و در نهایت می بینی هر آنچه هست میان تو ...
12 بهمن 1392

تولد 2سالگی پرنسسمون(2)

سلام نازنین دخترم عزیزکم میخوام برم سر اصل مطلب و... یه وقتایی دلت  از ذوق زیاد که چه برنامه ای برای زندگیت داری وچه  کارا که دررسیدن بهش نکردی ومنتظر اون روزهستی و حتی شاید خواب ازت بگیره وهمش فکروخیال کنی که چطور میتونی به انجامش برسونی ودونه دونه کاراتو راست وریس میکنی ودیگه فقط منتظر رسیدن اون روز هستی تاااااا................... اما یهویی یه حرف یه عمل یه پیشنهاد مثل یه پوتک میزنه تو اون ابرخیالی که بالای سرت تصورش کردی وهمه چیز از هم می پاشه وکم کم محو میشه طوری که صحنه هایی که مثل روز برات روشن بود حالا دیگه قابل دیدن نیست وانگار اصلا وجود نداشته آره حکایت تولد دوستانه تو هم همینطور شد..............
6 بهمن 1392