ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

گذرزمان

حالا دیگه کم کم داری بزرگ وبزرگتر میشی عزیزم این روزا آقا خیلی هوای من والبته تو رو داره ، از اول خیلی خیلی هوامونو داشت آقات خیلی مهربونه ازهمین الان بهش گفتم اگه بخواد زیاد تحویلت بگیره حسودیم میشه ها نازگلم اولین تکونی که خوردی جلو تلویزیون داشتم شبکه قرآن نگاه میکردم که حست کردم چقدراین روزاجای خالی مامانم بیشتراحساس میکنم کاش بود وای چقدر خوشحال میشد نازنینم کم کم داری سنگین وسنگینترمیشی ومن نمی تونم درست راه برم ،بخوابم ،غذابخورم ،بشینم و.... اما همه اینا قشنگه به داشتن فرشته کوچولویی چون تومی ارزه راستی بقیه وسایل اتاقت وباآقا رفتیم ازمشهد خریدیم ودوتایی اتاقت وچیدیم اینم از اتاق دخترنازمون   &nb...
17 بهمن 1391

بهترین حس دنیا

دیگه کم کم دارم روز به روز وجودت بیشتر حس می کنم ماهای اول کمی حالت تهوع داشتم وازبوی گوشت وپیاز داغ وکباب بدم میومد وقتی میرفتم توآشپزخونه حالم بد میشد خلاصه یه چند ماهی گذشت تادیگه به چیزی حساس نبودم هرماه واسه چکاپ میرفتم دکترخداروشکرهمه چیزخوب خوب پیش میرفت کاملا حس میکردم که تودختری روزی که باخاله میترارفتم سونو واسه تعیین جنسیت دل تودلم نبود آقات شاهرود بود تاموقعی که نوبتم بشه همش به فکراین بودم اگه بگه پسره چقدرتوذوق آقات می خوره تااینکه نوبتم شد وخاله میترافیلم میگرفت یهو دکتره گفت : " سالم ودختر " اونقدر خوشحال شدم که فقط دوست داشتم دکتررو بغل کنم باخوشحالی اومدم وبه آقات زنگ زدم و بهش خبر دادم وکلی خوشحال شد حالا دیگه می ...
16 بهمن 1391

بهترین روز زندگیمون

می خوام از بهترین اتفاق زندگی عاشقانه من وآقات برات بگم  درست 8/03/1390 ساعت 8صبح رفتم آزمایش خون بدم چون مامانی یه حدسایی میزد اما نمی تونست باورکنه وقتی آزمایش دادم وگفتن ساعت 12:30جواب میدن دل تودلم نبود تااینکه راس ساعت رفتم وجواب گرفتم خانمه هیچی نگفت پرسیدم جوابش چیه؟ گفت حامله ای باورم نمی شدبه طرف مطب دکترم رفتم توخیابون زیرلب میخندیدم حتماهرکس من دیده باخودش فکرکرده دیونه ام وقتی واردمطب شدم به منشی گفتم میخوام دکترببینم که..... اونم برگه آزمایش نگاه کردوگفت خوب حامله ای دیگه گفتم حالا چکارکنم  خندید وگفت هیچی بروشیرینی بخروبیار بلاخره بااطمینان خاطر ازمطب اومدم بیرون ورفتم یه مغازه عروسک فروشی یه عر...
16 بهمن 1391

دلنوشته مامان وآقا

زندگی قشنگ ما وقتی داشت یکنواخت میشد خدا یکی از ستاره هاش رو کم کرد و به ما هدیه داد تا زندگی ما روز به روز قشنگ ترو شیرین تر شود وما باهمه وجودمان پاره تنمان عصاره زندگی مان را دوست داریم   ...
16 بهمن 1391