ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

ثمین وماجراهاش

سللللللللللللللللللللللام عزیزم اومدم باکلی خبرای خوب خوب که نمیدونم ازکجاشروع کنم اول : یک روزاتفاقی رفتم توگوگل،وبلاگت روسرچ کردم که یهویی کلی  ذوق زده شدم وخوشحال به آقا خبردادم، حالا دیگه عزیزم وبلاگت جهانی شد دوم اینکه فکرکنم داره دندون بالاییت درمیاد منم خوشحالم آخه دیگه میخواستم به اصرارآقاببرمت دکتر واینکه قشنگم یادگرفتی کلاغ پرکنی ،البته کلاغ شماهنوز نمیپره دستت وبالا نمیبری هرچیزی که میخوای باانگشت سبابه بهش اشاره میکنی ومنظورت  میرسونی نفسم توچندروزاخیریه برف حسابی اومد طوری که 2روز برق نداشتیم ورفته بودیم خونه آقاجون اینا،شماهم کلی باآقاجون ومامان پروین و عمو مهدی بازی کردی وازبودن درک...
23 اسفند 1391

تازه ترین کارای پرنسس خونمون

سلام عزیزم ببخشید که این پست اینقدردیرشد،آخه این چندروز کلی کارای جدید یادگرفتی ومامان حسابی درگیر خودت کردی البته مامانم یه کارایی کرده که واست مینویسم خوب اول ازهمه میریم سرکارهای جدید شاهزاده خانم ما یادگرفتی چشمک بزنی ووقتی بهت میگم چشمک بزن چشمای نازت وباز وبسته میکنی اونقدر اینکارو با ناز وعشوه انجام میدی که آدم دلش غش میره و میخوام یه لقمه چربت کنه میگم ماهی شو،سرتوبالا میگیری ولبهای قرمزه کوچولوتو تندتند بهم میزنی عزیززززززززززززم نازکردن یادگرفتی،وبادستای کوچولوی نرمت همه روناز میکنی وبعدش لبات رومیزاری روی صورت طرف مقابل یعنی بوس کردی به آقا میگی: آدا ویک کارجالب اینکه روی زانوهات راه میری ،این د...
15 اسفند 1391

سلام به دردونه قلبم

سلام عزیزم سلام عشقم قشنگم بالاخره ازسفربرگشتیم و اومدم تا برات ازسفرمون بگم قشنگم ثمین جون جمعه صبح ازخاله میترا خداحافظی کردیم وراه افتادیم توی راه دختر خوبی بودی و خداروشکراصلا اذیت نشدی تا خود سمنان بیداربودی ووقتی میدیدی آقا عینک دودی زده به من نگاه میکردی تا عینکم بزارم به چشمای نازت وکلی خوشحال به آقانگاه میکردی که یعنی منم عینک زدم قربونت بشم موقع نهار هم آقا کلی این رستوران و اون رستوران رفت تاواسه یکی یکدونه خودش سوپ پیداکنه بالاخره نهارخوردیم وراه افتادیم خانمی بعدازکلی وروجک بازی خسته شدی وازسمنان تا خونه عمورضات« پسرعموی آقا» خوابت برد،نیم ساعت اول کلی خجالت میکشیدی و ازاون به بعدفقط وفقط بغل عمورضا بودی...
8 اسفند 1391

مسافرت هوررررررررررررا

سلام عزیزم امروز داریم میریم سفر میخوایم بریم تهران عزیزم الان شماخوابیدومن دارم وسایل آماده میکنم وبعد انشاله به سلامتی بریم وبرگردیم ازدوستای عزیزتم که همیشه به مالطف دارن وبهمون سرمیزنن هم واسه یه مدت خداحافطی میکنیم برامون دعاکنیدکه سالم وسلامت بریم وبرگردیم ممنونم فعلا خدانگهدار ...
27 بهمن 1391

شیرینکاری

سلام عزیزم ثمین جون کم کم دیگه میخوام بخورمت دیگه طاقت ندارم آخه همش دلم داره قش وضعف میره واست دیگه بااین کارات داری دیونم میکنی ،اونقدربلا شدی که فقط بایدیه لقمه چربت کنم ،آخه مامانی چرا بامن این کارارومیکنی داری شیرین وشیرینتر میشی بهت میگم خودت موش کن،اینطوری میشی دوست جوناخودتون قضاوت کنید من حق ندارم این دخمل بخورم ادامه یادت نره   ...
26 بهمن 1391