مااومدیم باماجراهای ثمین عسلی
سلام نازنین دخترم عزیزم فرشته مهربونم قشنگترین وخوش آهنگترین طنین زندگی ما
عزیزم میدونم خیلی وقته که نیومدم وخاطرات روزای قشنگتو ننوشتم راستش نمیدونم از کجا شروع کنم
بذار اینطور بنوسم 25 اردیبهشت 93 تودلم افتاد که داره یه اتفاقی می افته یه اتفاق بزرگ تا 4خرداد با خودم کلنجار رفتم بعدش با بی بی چک متوجه شدم بله اما باورم نشد 8خرداد رفتم وجواب آزمایش خون گرفتم
همان روز آزمایشگاه همهچیز عوض شد منی که میتونستم بعد از گرفتن جواب منفی تست مثل همیشه از پلهها پایین برم، بعد از شنیدن جواب مثبت آدم دیگه ای شدم ؛ آدمی که ناخواسته قدمهاشو آهستهتر بر داشت،آره دل تو دلم نبود ویهویی اشکام ریخت نمیدونم چرا منی که خودم دوست داشتم وهمیشه میگفتم برا خاطر اینکه ثمینم تنها نباشه ویه همبازی داشته باشه 1 بچه انشاله خدا بهم بده حالا دلنگران شده بودم
اومدم خونه وتا یه مدت همش برا اینکه نکنه بد ویار باشم ونتونم درست وحسابی به ثمینم برسم نکنه باهاش بد رفتاری کنم نکنه براش کم بذارم وهزار جور اما واگر و.......ذهنم درگیر کرده بود
تا روز سونوگرفی ضربان قلبم مثل نی نی کوچولومون که تودلم تند تند میزد ،بالا رفت. اون لحظه نمیدونم چی شد که یه آرامش عجیب تو وجودمو پر کرد
وحالا 3ماه گذشت وهر روزش داریم همراه تو دختر نازم میگذرونم ومیای بهم میگی مامان نی نی مون کی میاد من لالاش کنم شعر بخونم بوسش کنم خداروشکر دختر مهربون وفهمیده ای هستی واصلا حسود نیستی چون دیدم نی نی کوچولوی دوستمو که بغلش میکنم میبوسمش و باهاش بازی میکنم عکس العملت چیه و خداروشکرهزار مرتبه شکر که قلب مهربونی داری
خوب بریم سر وقت خاطرات این مدت عزیزم
اول از همه این بگم که اونقدر شیرین زبون شدی که فقط دوست دارم قورتت بدم موقع تموم کردن غذات وحتی وقتایی که برات چیزی میخریم فوری میگی: ازت ممنونم مامان ،آقا یا مامان پروین و.......
هروقت درخواستی داری میگی :خوایش میکنم تو لو خدا
داشتی دفتر نقاشیتو ورق میزدی که یهو گفتی: دیگه نمیتونم چشام درد گلف
خوابت که میاد میگی: مامان خوابم برده بلیم بخوابیم
هروقت یه چیزی که دوست داری میبینی سریع میگی مامان دیدی چقد با بَزه بود
جدیداََبراخاطر تشکر ازم میگی ممنونم مامان بوزُگ(فکر میکنی بزرگ مثل مهربون وعزیز و...یه صفته)
تو این مدت خیلی جا ها وکارا کردیم که ترجیح میدم همراه تصاویر برات بیادگار بذارم (اصلا فکر نکنیدبراخاطر تنبلیم تونوشتنه هاااااا)
ثمین درحال تماشای کارتون مورد علاقش عروسکاشم اورده تا نی نا کنن
داشتی با خودت میخوندی چشمچشم ابرو.... اومدم دیدم وای خدای من چقدر قشنگ کشیدی
خیلی دوست داشتم بری کلاس اسکیت اما از 4سالگی ثبت نام میکنن چقدر حیف
این مدتم بعد ازظهر ها بیشتر وقتمون پارک وشهر بادی بودیم
برا افطار دعوت بودیم که رفتی اینطور لباس پوشیدی وآماده شدی ،قربونت بشم من
اما بعدش اینطور مثل ماه آمادت کردم ورفتیم افطاری
اینم یه روز دیگه که افطار دعوت بودیم تصمیم گرفتم موهاتو اتو بزنم
ولی توماشین خوابت برد فرشته مهربونم
ثمین وتکنولوژی
مهراد نازم وخاله مهری مهمونمون بودن که اینطور ژست گرفتید وروجکا
اینجا هممهربون شدین وهمدیگرو میبوسید ولی بعدش حسابی از خجالت هم دراومدید
تعطیلات بعد از ماه رمضون رفتیم مشهد حسابی خوش گذشت
اول شما رو بردیم سرزمین بازی پروما چون بهخونه نزدیک بود
ازهر وسیله بازی که پیاده میشدی میگفتی حالا کجا برم
بعدش رفتیم برا خرید که یهویی جلو اینکفش فروشی میخکوب شدی ومیگفتی کفش قرتی میخوام از اینا میخوام
رفتی داخل مغازه وگفتی عمو کفش قرتی میخوام صاحب مغازه خندید وگفت عمو جون اندازه شما نمیشه وتو هم میگفتی میخوام
اونقدر دوست داشتی که کفش پاشنه بلند داشته باشی که آخر سر برات خریدم
روز بعد با خانواده دوستمون رفتیم اخلمد اما اونقدر شلوغ بود که برگشتیم وبین راه یه جاایستادیم جایی که عشایر بودن وشما هم با ملیکا وملینا حسابی خوش گذروندید
خاله سمانه وعمو مسعود حسابی زحمت کشیده بودن واین غذای خوش مزه رو تدارک دیدن ممنونیم
همونشب رفتیم خونه دایی علیِِِِِِ آقاوزندایی جون این عروسک خوشگل ویه دفتر نقاشی بهت هدیه داد شما همکلی خوشحال شدی ورسیدیم خونه سریع بازش کردی وباهاش بازی کردی
فدات بشم که از هدیت خوشحالی
فردای اون روز دوباره نهار خونه دایی علی بودیم وشما هم همش رفتی تمام عروسکای بچگی دختر دایی هارو اوردی رو مبل ومیگفتی بچه هامخوابن
و روز آخربا دوستمون چالیدره رفتیم حسابی خوش گذشت
کلی آب بازی کردی وحسابی پوستتم سوخت تو آفتابا
ودر آخر هم موقع برگشت به خونمون هوس جگر کردم که شما اصلا تمایلی به خوردن نشون ندادی