خاطرات تعطیلات ما
سلام عزیزمممممممممممممممممممممممم
دخترنازم قربونت بشم مامان جان
معذرت که دیرشد اومدم تاواست توضیح بدم قشنگ ازروزاول امسال شروع میکنم
بعدازسال تحویل رفتیم خونه باباحاجی چندساعتی پیششون بودیم وبعد رفتیم خونه آقاجون دخترنازم قشنگم ظهر روزدوم عیدهم خونه باباحاجی رفتیم وبعدهم باباحاجی وخاله مهری اینا اومدیم خونه خودمون ووقتی باباحاجی اینارفتن آقا یهویی گفت با دایی اینا بریم مسافرت الکی الکی آماده شدیم وفرداشم راهی شدیم
من اول راضی نبودم اما..... بادایی علی ودایی حسن وخانواده ها شون نرسیده به شاهرود قرارگذاشتیم وازاون به بعد همسفربودیم همه کلی قربون صدقت میرفتن وازاین بغل به اون بغل میشدی بامهدی که تقریبا 5ساله هست بازی میکردی ،خلاصه اول ازهمه تو راه یه کاروانسرا بنام کاروانسرای صفویه دیدن کردیم خیلی جالب بود بعدهم رفتیم شاهرود وشب اونجا گذرندیم اما شما خیلی اذیت کردی بخاطردندونات تاساعت 4صبح بیداربودیم همش میگفتی دوده ، دوده وگریه میکردی،
واسه اینکه مزاحم خواب بقیه نباشیم بااقا رفتیم توماشین تاخوابت ببره پشیمون ازاومدن شدیم ولی چاره ای نبود ،فرداش از جاده توسکستان بسمت گرگان رفتیم عجب جاده ای بود همه فصلا رو میشد تواین جاده دید یکجاهم کنارجاده یه کوه پرازبرف بود وهمه رفتیم برف بازی سرسربازی ثمینم منم شماروآماده کردم وباپالتو وچکمه ،دستکش،کلاه وشال گردن رفتیم وبرای اولین بارروی برف پاگذاشتی همه هم کلی آفرین بهت گفتن که اینقدر مجهز اومدی ،بعدازکلی بازی راه افتادیم
وتوی همون جاده یکجای سرسبز ایستادیم واسه نهار وای چقدرقشنگ بود خلاصه کلی خوش گذشت بعدازظهر رسیدیم گرگان کمی استراحت کردیم شماروسواربرکالسکه تومحوطه مکانی که واسه شب گرفته بودیم میچرخوندیم وبعد رفتیم خیابون شهرقشنگی بود شماهم کلی ذوق زده بودی اون شب راحت خوابیدی وفردای اون روزاول رفتیم نهارخوران ویه امام زاده که آب گرم هم داشت تنها دایی علی وخانمش ازرفتن به آبگرم استقبال کردن وتواین فاصله همه مارفتیم به روستایی که اونجا بود چقدرساده وزیبا ،خونه های سیمانی با پله هایی که کنارهر پله گلدون گذاشته بودن بعدازگشتن آمدیم وهمه راهی شدیم بسمت بابل توجاده منظره های زیبایی بودوثمین جونم عشق میکردی بانگاه کردن به این جاهای قشنگ
همینطور میرفتیم که ساعت 4رسیدیم بابل ووقتی یه جا واسه استراحت گرفتیم رفتیم تویه پارک وبساط جوجه زدیم فکرکن ساعت5:30میخواستیم نهاربخوریم ولی چه جوجه ای شده بود ونفس مامان کلی خوش مزه مزه میخوردی نوش جونت عزیزم
بعدازصرف نهار کمی توپارک بازی کردی وبعدرفتیم تااستراحت کنیم جایی که گرفته بودیم مدرسه ای بود بنام مدرسه پورنگ
خدایی مدرسه تمیزی بود یکی از محصل های مدرسه که مامانی باهاش دوست شد هم فامیلی خودم بود خانم رمضانی دخترخیلی خوبی بود ،وشب بابل موندیم ویه سر رفتیم خیلبون وخرید وروز دوم هم رفتیم بابلسر وفریدون کنارخوش گذرندیم وشماهم با دایی جونا وخانما شون وعلی ومهدی ،مهسا سمیرا وزهرا کلی آشناشده بودی و همه باهم خوشحال بودیم
سفرخیلی خوبی بود مامانی براشما فقط یک چمدون لباس اورده بودم وچهار فصل و امتحان کردی ولباس پاییزی،زمستونی،بهاره وتابستونی رو تواین سفرپوشیدی عزیزم
ازجاده هراز بطرف تهران راه افتادیم وحدود پنج ساعت توترافیک بودیم بین راه امامزاده هاشم توقف کردیم بادخمل نازمون آش رشته خوردیم تو اون هوای کمی سرد واقعاچسبید خلاصه ساعت 6رسیدیم تهران ومن وآقا وثمین نازمون ازهمسفرهای بسیاربسیار خوبمون که جمع مهربون وصمیمی باهم داشتیم جداشدیم ورفتیم خونه دایی یاسر،آخه دایی جون وزن دایی تازه زندگی مشترکشون شروع کرده بودن وبارفتن ما خوشحال شدن خونه قشنگ وپرمهری داشتن شماهم کلی بادایی یاسر بازی کردی اما شب تب کردی وتا صبح مامانی دستمال خیس میکردم وروپیشونیت میذاشتم خیلی نگرانت بودم صبح واست شیاف تهیه کردیم واما بازم بیقرار بودی بعدازظهربردیمت دکتر وگفت که سرماخوردی وگلوت چرک کرده ،اما من میگفتم سرما نخوردی ودندونات اذیت میکنه تصمیم گرفتیم برگردیم نیشابور ودیگه رفتن به همدان وکرمانشاه کنسل شد
راهی نیشابورشدیم ساعت 10شب تو زایرسرای امام رضا بعداز دامغان که آقاجون واسمون رزو کرده بود موندیم خداروشکر خیلی خوب بود باامکانات کامل چون برادخترقشنگم میتونستم سوپ درست کنم وراحت بخوابه تاساعت 12شب تومحوطه زایرسرا رفتیم وبابچه های دیگه تاب بازی کردی وهمونجا توبغلم خوابت برد
فردا صبحم راهی شدیم نهاررفتیم سبزوارخونه دایی هادی ،وای مهشادومسعود چقدرخوشحال شدن ازدیدنت عزیزم
بعدازظهرم خونه ننه جون وبابا جون رفتیم واونجا خاله خودم ودخترخاله هام روهم دیدم خاله مهری هم با محمدمهرداد اونجابودن
خیلی خوب شد که همه رودیدم وبعداومدیم نیشابور خونمون بردمت حمام وآماده شدیم چون شب خونه آقاجون اینا دعوت بودیم وکلی مهمون داشتن خاله ملیحه وعمورضاهم بودن تاساعت 4صبح دسته جمعی بازی کردیم وبعداومدیم خونمون وووووووو
خوابیدیم
عزیزم شما واسه خاطردندونات خیلی اذیت شدی وهمش تب میکردی قطره وشربت نمیخوردی وباید شیاف برات تهیه میکردیم
اما اینجاگیر نمیومد ومامانی رفت بیمارستان بخش اوژانس اطفال که چندماه پیش اونجا بستری شده بودی وخواست دست بکار بدی بزنه آخه نازم داشتی ازتب میسوختی وهیچ داروخونه ای حتی یک شیاف هم نمیداد ،بهیچی جز توفکرنمیکردم باکلی التماس ودرخواست ازاین داروخونه به اون داروخونه وناامیدی رفتم اوژانس اطفال تا ازیخچال اونجا شیاف بردارم بی اجازه
اما ازاون جایی که خدا خیلی دوستمون داره یهویی صدای یه آشنا بگوشم خورد آره خانم سلیمانی عزیزکه پرستار شیفت شب اونجابود ودوست عزیز وهمسایه قدیمی آقااینا کلی خوشحال ماجراروگفتم وایشون بهم 10تاشیاف داد خدایا شکرت
دندون 3و4و5و6 مبارک
دخمل مامان 4تا دندون دراورد وماجراهای ما تموم شد
آره تا یازدهم فروردین عمو رضااینا پیش ما بودن وبعدرفتن مشهد ماهم به عیددیدنی هامون رسیدیم وبعدازظهر دوازدهم میخواتیم بریم عیددیدنی که.......
بعدازظهردوازدهم خاله میترا اومد پیشمون وبعدآماده شدیم تا بریم عیددیدنی وسرراه خاله میترا برسونیم خونه ؛ توی راه یهویی یه تصادف کوچولو کردیم و چشمت روز بدنبینه ،من اصلا هیچی متوجه نشدم فقط دیدم شیشه جلوم شکسته وثمین وبغلم گرفتم ودرماشین بازکردم وتوخیابون با گریه داد میزدم بچم بچم چقدر بد بود هنوز صدای فریاد های خودم توگوشمه
خداروشکر هیچیمون نشده بود وفقط سر من خورده بود به شیشه وباعث شکستن شیشه جلو شده بود بعدازعکس گرفتن ومعاینه دکترهم مطمین شدیم چیزیم نیست واومدیم خونه
قششنگم خیلی ترسیدم فقط واسه تو اونقدرکه حتی درد سر خودم حس نمیکردم وازخدا میخواستم تونازنینم سالم باشی...
راستی کلی عکس ازسفر گرفته بودیم وهمه عکسا رو ریخته بودیم تولب تاب سمیراجون اما متاسفانه تو شهرهمدان یه آقا دزده لب تاب ومبایل وکیف سمیراجون وزن دایی جان وازماشین برداشته و..... البته چندتا عکس تومبایلم دارم که برات میذارم عزیزم
واینم ماجراهای ما تااین موقع ازسال
سال خوب پربرکتی توراه داریم میدونم که خدانگاه پرمهرش رو همیشه نثارمون میکنه عزیزم فرشته نازم دوست داریم
تنهافرشته عزیز خدا دوست داریم
ادامه مطلب یادتون نره ها
عزیزم این پست درتاریخ 23فروردین نوشتم ودر 2و 8اردیبهشت عکساتو گذاشتم