روزانه های ما
سلام عزیزجونم نازنینم تو این مدت کلی عکس ازت دارم که دوست دارم تمامش برات بذارم اما نمیشه دیگههههههههههههههه
فقط این بگم که تازگیا دستت به دستگیره در میرسه ویاد گرفتی در باز کنی و همش میری دم در ومیخوای بپری بیرون وبری پیش فرهناز(دختر ناز همسایمون) که کلی باهم دوست شدید منم اگه حواسم نباشه میبینم خانمی رفته ودر باز کرده وداری با دستای کوچولوت میکوبی به درخونشون ومیگی آناز
الهی قربونت برم من
یه مدتی هم یاد دوران بچگیت اوفتادی ومیری کریر تو میاری ومیرتوش میگی تاب تاب عباسی وماهم باید تکونت بدیم
عزیزم ژست گرفته ومودب شده
ثمین وآناز دوتا دوست مهربون
مطالب ادامه داره....
خوشگلم یه شبم خونه بابا حاجی برا خاطر اینکه دایی یاسر اومده بود شام دعوت بودیم وخاله مهری وخاله منا ،مهرداد وسمانه جون هم بودن
خیلی خوش گذشت وشما هم کلی با مهرداد لاو ترکوندی وهمش همدیگر بوس میکردید
اینجا از خاله منا خواستی که شالش برا شما قرتی ببنده وخوشحال بودی ،آخه دیدی خاله شالش اینطوری بسته زود رفتی وگیر دادی برات درست کنه فکر کن شما که حتی با کلاه سر کردن مشکل داری چجوری خواستی،من
محو تماشای توام ، بی خیال دنیا ، چشمان زیبای تو را میبینم