ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

تولد 2سالگی پرنسسمون(1)

سلام نازنینم دخترکم وای خدای من بالاخره روز یکه منتظرش بودم رسید عزیزم درست از پارسال که تولد 1سالگیتو گرفتم به فکر تولد دوسالگی بودم که چه تم وچه جور جشنی برات بگیرم کلی تحقیق کردم کلی عکس دانلود کردم وشد یک ماه به تولدت وشروع کردم به راست و ریس کردن کارا اول ازهمه تزیئنات تولدت رو انتخاب کردم وشروع کردم به درست کردن وست کردنشون عزیزم خیلی وقت برد وچند هفته ای طول کشید آخه فقط مواقعی که خواب بودی میتونستم کار کنم وبعضی شبا حتی تا 6صبح بیدار میموندم دونه دونه تریینات با عشق درست کردم وکلی خوشحالم که برا دختر عزیزم داشتم تمام سعیمو میکردم قراربود جشنمون 28دیماه باشه مصادف با ولادت پیامبر اما چون باباحاجی اینا رفتن مساف...
10 ارديبهشت 1393

روزهای دی ماه ما

سلام عزیزدلم ثمین جونم بعد از خرابی سیستم وقت آن چنانی نکردم تا بیام وروزانه هامونو بنویسم عزیزجونم تازه ممکنه از این به بعدم دیر تر بیام بنا بدلایلی که بعداََمیگم خوب عزیزم بعداز سپری کردن شب خوب یلدا یه شب بردمت خونه خاله میترا تا برم بخیه دستم بکشم رفتیم وبخیه هارو کشید اما هنوز جای زخمش خوب نشده بود وپرستاره میگفت از اون بیمارستان نباید بیشتر از این توقع داشته باشی خیلی ناراحت بودم و آقا برا تغییر روحیه من رفت نمایشگاه صنایع دستی که واقعا عالی ومحشر بود یه محیط آروم وسنتی با یه آهنگ لایت وارام بخش خیلی دوست داشتم تو هم میبودی خلاصه دوتا کتاب داستان برات خریدم واومدیم دنبالت ورفتیم خونه ومن دوباره دستمو ویتامین آد ز...
30 دی 1392

عاشقانه

یه صفحه سفید، به همراه یک قلم این بار حرف ،حرف نگفته ست یک حرف تازه نه از تو ... هی فکر می کنم هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم اما دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد در تمام صفحه های دفتر شعرم در گوشه های خالی قلبم در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود مثل درخت در دل من ریشه کرده ای ...
26 دی 1392

یه سفر خوبه کوتاه

سلام مامانی سلام دخترک نازنینم عزیزم یه سفر دوروزه برامون پیش اومد که با خاله مهری و مهرداد جون رفتیم سبزوار پیش دایی هادی و نه نه جون وبابا جونی عزیزم و چون تنها خالم از تهران اسباب کشی کرده بود و خونشو اورده بود سبزوار رفتیم وازدیدنشون کلی خوشحال شدیم عزیزم سفر دوروزه بود اما خیلی خوش گذشت شما هم با مهشاد ومسعود دایی جون کلی بازی میکردی وهمش میگفتی دادی وای دل داشم کلی غش میرفت که اونطوری صداش میکردی عزیزکم شب اول خونه دایی جون بودیم وظهر روز بعد رفتیم دید وبازدید همه از دیدنتون خوشحال شده بودن و ابراز احساسات میکردن الهی فدات بشم که خیلی زود با بقیه اخت میشدی وشروع میکردی به بازی کردن شبم آقا اومد واقعا دلم براش ...
26 دی 1392